loading...
از خلیج فارس تا ماه
مجتبی بازدید : 15 شنبه 03 اسفند 1392 نظرات (0)
وارد ساختمون میشه و یراست میره رو کاناپه دراز میکشه. تو این دو سه روز رزمایش حسابی خسته و کوفته شده. رزمایش تو یکی از مناطق دور افتاده دشت کویر برگزار شد چون به کسی یا چیزی صدمه نرسه. چون تو کارش بهترین بود بعنوان فرمانده و خلبان اصلی ماموریت داشت چند سلاح جدید مخصوص جت ها رو آزمایش کنه. سلاح ها فوق العاده بودند و همگی خوب جواب دادن. آخر رزمایش هم ازش قدردانی شد و چند روز مرخصی بهش دادند. از خستگی تا پلکاش رو بست خوابش برد ... مدتی نگذشته بود که صدای زنگ تلفنش از خواب بیدارش کرد... تلفن رو برداشت ... یه شماره ناشناس بود ... تماس رو جواب داد. - الو بفرمایید! - سلام، کاپیتان میرزایی؟! - سلام، بله خودم هستم! - از سازمان فضایی تماس میگیرم! - سازمان فضایی؟ - بله، میخواستم باهاتون یه قرار ملاقات بذارم! - در چه موردی؟! - پشت تلفن نمیشه گفت، باید حضوری خدمت برسین! - خب آدرس رو بدین! - خیابان ..... .... سازمان فضایی، طبقه دوم اتاق معاون تحقیقات - شما آقای؟! - سلیمی هستم! - باشه، فردا خوبه؟! - چراکه نه؟! فقط صبح بعد از ساعت 9 بیاین چون قبلش جلسه دارم! - باشه پس فردا خدمت میرسم! - پس تا فردا خداحافظ! - خداحافظ! گوشی رو روی میز گذاشت و دوباره روی کاناپه دراز کشید. چشماشو بست تا مگه خوابش ببره، ولی ذهنش درگیر مکالمه با سلیمی بود. با خودش فکر میکرد سازمان فضایی چه ارتباطی به من داره؟ با من چیکار دارن؟ و ازین قبیل افکار .. همینطور فکرش مشغول بود که خوابش برد. با صدای اذان مغرب از خواب پاشد، چند ساعتی خواب بوده و الان خستگیش کمتره ... بلند میشه و میبینه که هنوز با لباس بیرونه! ... خوب خوابش برده با این لباسا! به اتاق خوابش میره و در کمد لباساش رو باز میکنه و یه دست لباس برمیداره ... لباس میپوشه و میره تا وضو بگیره ... وارد آشپزخونه ی نه چندان مجهزش میشه... خانوادش شهرستانن و رهام بخاطر تحصیلش در دانشکده خلبانی ارتش مجبور شد به تهران بیاد و از همون موقع دیگه جاگیر شده ... چند سال مستاجر بود تا اینکه پس از گرفتن مدرکش و مشغول شدنش تو یه قرارگاه هوایی کمی پس انداز کرد و تونست یکی از واحدای یه ساختمون نوساز تو حومه ی شهر رو بگیره و همونجا ساکن بشه... بعد از نماز نشست و کمی تلویزیون نگاه کرد ... دلش ضعف میرفت، از صبح چیزی نخورده بود... حوصله ی غذا پختن نداشت ... تو یخچالم چیزی نداشت زنگ زد رستوران همیشگیش و یه غذا سفارش داد... تو تهران قوم و آشنایی نداشت .. فقط چند تا دوست تو قرارگاه داشت که زیاد باهاشون رفت و آمد نداشت .. قبل از اون تلفن تصمیم داشت بره شهرستان و چند روز مرخصیش رو پیش خونوادش باشه .. . خونوادش سبزوار زندگی میکنن و همه ی قوم و اقوامشون هم همون جا تو شهر و روستاهای نزدیک زندگی میکنن ... یه داداش کوچیکتر از خودش داشت به اسم وحید که پارسال تخصصش تو دندانپزشکی رو گرفت و یه مطب تو شهر خودشون زده و کارش خداروشکر خوبه ... یه خواهرم داره که واسه کنکور داره میخونه ... خواهرش رو خیلی دوست داره و ترجیح میده که تهران قبول بشه و همین کنار خودش درس بخونه ... پدرش بازنسته ی ثبت و احواله که دو ساله بازنشست شده و تو یه زمین کنار خونشون یه گلخونه زده و توش سبزیجات و صیفیجات پرورش میده ... مادرش هم خونه داره و به کارای خونه میرسه، مخصوصا الان که دخترش واسه کنکور میخونه، سرش شلوغتر شده.. نیم ساعت بعد غذا رو آوردن و بعد حساب کردن پولش اومد سر میز نشست و غذا رو باز کرد ... خیلی گشنش بود و همه ی غذا رو خورد ... بعد غذا ظرفای یبار مصرف رو انداخت سطل آشغال و رفت سر وقت لب تابش .. اول به جیمیل رفت و ایمیلاشو چک کرد .. .. چند تا ایمیل تبلیغاتی بود و یکی هم ناشناس .. به تاریخش نگاه کرد. .. مال دو روز پیش بود .. ایمیل رو باز کرد ... ایمیل از طرف آقای سلیمی بود و همون درخواستی که پای تلفن داشته بود .. ولی چون جواب ایمیل رو نداده به تلفنش زنگ زده.. یه یک ساعتی رو تو سایتای فناوری های روز جت ها و جنگ افزاراشون سپری کرد.. بعدم لپ تابو خاموش کرد و آماده ی خواب شد .. لباس خواب پوشید و رو تختش دراز کشید ... تو فکر و خیال کاراش بود که خوابش برد...
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 8
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 7
  • آی پی دیروز : 9
  • بازدید امروز : 9
  • باردید دیروز : 8
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 17
  • بازدید ماه : 17
  • بازدید سال : 22
  • بازدید کلی : 313