loading...
از خلیج فارس تا ماه
مجتبی بازدید : 10 دوشنبه 05 اسفند 1392 نظرات (0)
چند دقیقه ای به حرفای سلیمی فکر کرد ... بعدم از همون راهی که اومده بود برگشت خونه. یه روز گذشت و رهام تو این یه روز فکرش رو موضوع بود ... از یه طرف شغل خودشو دوست داشت، چون چند سال زحمت کشیده بود و سختی های زیادی رو تحمل کرده بود تا به این جایگاه الانش برسه، از طرف دیگه به هیجان و تجربه ی یه کار دیگه فکر میکرد. مساله مالی مهم نبود چون تو همین شغل الانش اونقدری حقوق داشت که بتونه هم پس انداز کنه و هم به زندگیش سر و سامون بده، ولی حس میهن دوستیش میگفت باید اینکارو قبول کنه ... حتی اگه قبولم نکنه یکی دیگه جاش قبول میکنه ... بالاخره بعد سبک و سنگین کردن زیاد تصمیمشو گرفت ... میخواست اینکارو قبول کنه. خواست به سلیمی خبر بده ولی یادش اومد اصلن هیچ شماره ای چیزی ازش نگرفت، یاد تماس پریروز سلیمی افتاد .. فوری تلفن رو برداشت و شماره های ورودی رو بررسی کرد .... اما شماره ی روی تلفن مربوط به سازمان بود و الانم که تعطیل بود... با ناراحتی روی مبل نشست.. به فکر فرو رفت. "آها ایمیلش!" و با گفتن این جمله فوری رفت سراغ لب تاب و ایمیلاشو آورد .... امان از دل غافل! ایمیل هم از سازمان بود! لب تاب رو خاموش کرد و تصمیم گرفت فردا صبح حضوری بره پیش سلیمی. .ساعت 8 و نیم بود که رسید به سازمان... اینبار رفت سمت نگهبانی تا اجازه ی ورود بگیره ... نگهبان حواسش به دفتر جلوش بود که رهام از پشت دریچه گفت: - سلام آقا! نگهبان با حالت ترس سرشو بالا آورد و مدتی به رهام نگاه کرد - سلام، بفرمایید؟! - ببخشید، آقای سلیمی هستن؟ - فکر کنم، چند لحظه پیش از سازمان خارج شدن! - نمیدونید کجا رفتن و کی میان؟! - نه من از کجا باید بدونم؟! من فقط مامور کنترل ورود و خروجم! بازپرس که نیستم! - ببخشید، پس کی میدونه؟! - صبر کن تماس بگیرم بپرسم! - باشه ممنون نگهبان گوشی رو برداشت و بعد از مدتی پچ پچ کردن گفت: - آقای سلیمی مشکلی واسشون پیش اومده واسه همین تشریف بردن - نگفتن کی برمی گردن؟! - احتمالا امروز دیگه تشریف نیارن! - چه بد! ببخشید شماره ای چیزی ازشون ندارین؟ - من که گفتم فقط نگهبانم نه بازپرس! - خب نمیشه بپرسید؟! - نه امکانش نیست! - خب من باید چیکار کنم؟! - اگه کاری دارین بگین تا اطلاع بدم؟! - نه، باید با خودشون حرف بزنم! - خب پس باید فردا بیاین! - نمیشه بهشون بگین اگه اومدن با من تماس بگیرن؟ - من که نه! ولی بذارید تماس بگیرم! - باشه، ممنون! نگهبان دوباره تلفنو برداشت و یکم پچ پچ کرد. - گفتن اگه اومدن بهشون خبر میدن که شما اومدین - واقعا ممنون - خواهش میکنم، امر دیگه ای؟! - نه، خدافظ - خدافظ با ناراحتی سوار ماشینش شد و راه افتاد. روی تختش لم داده بود و سعی میکرد بخوابه ... حدودا ساعت 3 بود که تلفن به صدا در اومد.... با بی حوصلگی به سمت تلفن رفت و گوشی رو برداشت: - بله، بفرمایید؟! - سلام آقای میرزایی، سلیمی هستم! - سلام آقای سلیمی، ممنون که تماس گرفتین! - بله، به من گفتن که صبح شما اومدین، با من کاری داشتین؟! - بله، صبح اومدم سازمان ولی گفتن رفتین بیرون و ممکنه برنگردین، در مورد پیشنهادتون میخواستم صحبت کنم! - بله کار فوری پیش اومد که مجبور شدم برم و تا دیر وقت برنگشتم، خب! فکراتونو کردین؟ - بله! پیشنهادتونو قبول میکنم! - اوه چه عالی! مطمئن باشین پشیمون نمیشید! - امیدوارم! خب من باید چکار کنم؟! - فردا همون ساعت 9 بیاین تا به ملاقات شخصی بریم و حرفای نهایی رو اونجا بزنیم - باشه، حتما! - خوبه، یادتون نره به کسی چیزی نگین! - باشه، امر دیگه ای؟ - نه دیگه، تا فردا خدانگهدار! - خدانگهدار! گوشی رو گذاشت، خیلی خوشحال بود ... تصمیم گرفت بره تو شهر و یکم بگرده. صبح سر وقت به سازمان رسید. نگهبان با خوشرویی تعارف کرد داخل بشه ... تعجب کرد، مثل اینکه بهش گفتن درست برخورد کنه یا منتظر بوده. کمی بعد جلوی در اتاق معاونت بود، در زد و بعد از اجازه وارد شد ... سلیمی پشت میزش ایستاده بود و با لبخند بهش زل زده بود... جلو رفت. سلامی کرد: - سلام جناب سلیمی خوب هستین؟ سلیمی دستشو جلو آورد و با رهام دست داد: - سلام جناب میرزایی، ممنون، منتظرتون بودم! - خواهش میکنم، خب اگه مسئله ای نیست بریم سر اصل مطلب! - چقد عجله دارین، بفرمایین بشینین تا یکم خستگی در کنین، نوبت اونم میشه! - اوه، ببخشید هیجانم زیاد شده! - درک میکنم، خب گفتین قبول کردین دیگه؟ - بله همینطوره! - خب یه مقدماتی لازمه انجام بشه! - چه مقدماتی؟ - باید بریم پیش جناب اختری رئیس سازمان تا با هم به نتیجه برسیم! - یعنی انقدر مهمه که جناب رئیس شخصا باید منو ببینن؟ - ازون حرفا میزنید ها، ما اینهمه خدمه و استخدام داریم که اکثرشون توسط زیر بخشا انتخاب و استخدام میشن، بجز سمت های مهم و کارای ویژه که شخصا خود رئیس نظارت میکنه! - آها، که اینطور! هر چی شما بگین. - خب، بذارین تماس بگیرم و هماهنگ کنم! - باشه. سلیمی گوشی رو برداشت و بعد از شماره گیری شروع به حرف زدن کرد: - سلام، به جناب اختری بگین من با جناب میرزایی به دیدنشون میایم! - ............. - چقدر طول میکشه؟! - ................. - آها، باشه، پس ما منتظر میمونیم شما تماس بگیرین! - .............. - باشه خداحافظ - ...... گوشی رو گذاشت و گفت: - جناب اختری یه ملاقات دارن، چند دقیقه باید منتظر باشیم! - باشه، مشکلی نیست. چند دقیقه سکوت برقرار شد و کسی چیزی نگفت .. بعد از حدود ده دقیقه تلفن زنگ خورد .. سلیمی گوشی رو برداشت: - بله بفرمایید؟ - .......... - باشه الان میایم - ........ - خداحافظ گوشی رو گذاشت و گفت: "پاشین بریم " و از پشت میز اومد و راه افتاد .. رهام هم پشت سرش براه افتاد ... به طبقه ی بالا رسیدن و به سمت دری رفتن .... در رو باز کرد و وارد شدن .... یه اتاق نسبتا کوچیک بود که یه میز داشت و چند تا صندلی کنار دیوار بود ... یه آقای حدودا 40 ساله پشت میز بود و با ورودشون از جا بلند شد ... سلام و خوش آمدگویی کرد، بعد هم گفت:"بفرمایید، جناب اختری منتظرن" و به سمت دری اشاره کرد... در زد و وارد شد، بعد اومد بیرون و گفت: "بفرمایید" وارد شدن ... یه اتاق خیلی بزرگ بود با یه دکوراسیون خاص و تمیز ... اتاق خیلی خوب با گل و اینا تزیین شده بود... یه سمت اتاق یه میز بزرگ کنفرانس بود و سمت دیگه یه میز نسبتا بزرگ و چند صندلی جلوش عمودی چیده شده بود .... سمت مقابل هم چند پنجره و کمد قرار داشت ... آقایی حدودا 55 ساله پشت میز نشسته بود با یه عینک نسبتا درشت و موهایی سفید و سیاه ... ریش کوتاهی هم داشت ... بلند شد و ایستاد ... سلیمی سلام کرد و به سمت میز راه افتاد ... رهام هم به خودش اومد و سلام کرد ... بعدش به سمت سمت میز راه افتاد ... مرد پشت میز هم با خوشرویی جواب سلام رو داد و بعد از احوالپرسی مختصر گفت: " بفرمایید بشینید" سلیمی صندلی جلو میز نشست و به رهام هم گفت که روی صندلی روبرو بشینه... اونم رفت و روی صندلی مقابل نشست. سلیمی شروع به صحبت کرد: - خب جناب اختری، اینم کاپیتان میرزایی موردی که بهتون گفتم. اختری- بله، آقای میرزایی! من سوابقتون رو دیدم و بنظرم فرد خیلی مناسبی هستین، شما هم که انگار قبول کرده این، چند نکته مونده که باید بهتون بگم رهام -بله، گوش میکنم اختری - جناب سلیمی چون و چند کار رو بهتون گفته و همین فعلا کافیه، فقط باید بهتون یادآوری کنم که این کار محرمانه است و فعلا حتی خونوادتون هم نباید خبردار بشن که شما واسه ی ما کار میکنید رهام - ببخشید، چه اشکالی داره سلیمی - قربان من فراموش کردم در این مورد بهشون چیزی بگم، شرمنده اختری - اشکال نداره، ببینید آقای میرزایی حتما خبر دارید که کشور ما از همه جهت تحت نظره و خیلی ها منتظرن تا به ما ضربه بزنن، حالا به هر نحوی، ما دو ماهه که یه ایستگاه فضایی به فضا پرتاب کردیم ولی فعلا هیچ فعالیتی نمیکنه، اونایی هم که گفتن فکر میکنن ما قابلیت دسترسی به این ایستگاه و بهره وری ازش رو نداریم، واسه همین کاری به کارش ندارن و ضمنا تو سازمان جهانی ثبت نشده و اگه قبل از اینکه ما بهش دسترسی پیدا کنیم، اونا بفهمن که ما چنین قصدی داریم چون ثبت نشده امکان داره نابودش کنن ولی همینکه ما بتونیم ازش استفاده کنیم ثبت میشه و عملا نمیتونن کاری کنن چون به ضرر خودشون تموم میشه، برای همین غیر از فعالان این پروژه هیچکس دیگه نباید خبردار بشه، همچنین هویت شما تا بعد از پروژه باید مخفی بمونه! رهام- منظرتون چیه؟ اختری - یعنی اینکه شغل شما تا پایان پروژه همون خلبانیه رهام -اینطوری چه جوابی به قرارگاه بدم؟! اختری -شما نگران اونش نباش، ما با همکارامون تو ارتش هماهنگ میکنیم که یه مرخصی چند ماهه بخاطر تصادف واست رد کنن رهام - یعنی چی؟ سلیمی- منظور جناب اختری اینه که به ظاهر شما تصادف کردین و چند ماه نمیتونین برین سر کار ... تا کسی مشکوک نشه ... شما هم چند مدت نباید به خونتون برید تا همه چی مرتب بشه ... بعد از پایان پروژه شما به اینجا منتقل میشین و جزو گروه کاری ما محسوب میشین رهام - اگه پروژه شکست خورد و اتفاقی برام افتاد چی؟ اختری - نگران نباشین، ما یه قرارداد قبل از عملیات با شما میبندیم و اون شرایطی که آقای سلیمی توضیح دادن لحاظ میشه رهام - آهان، خب الان باید چیکار کنم؟ اختری- به دوستان میگم از فردا واست مرخصی بزنن تا کارمون رو شروع کنیم ... شما هم اول میری خونه و اسباب وسایل ضروری تون رو بر میداری و به آدرسی که جناب سلیمی میدن میری .. بعد هم یه هفته فرصت داری بری به شهرتون پیش خونوادتون و بعد برمیگردین تا آموزش های لازم رو ببینین رهام - باشه، فقط چه مدت من باید به خونم نرم؟ سلیمی - تا بعد اتمام پروژه، خب جناب اختری مورد دیگه ای مونده؟ اختری - نه، فقط شما زودتر کارای آقای میرزایی رو انجام بده که فرصت نداریم سلیمی- چشم، پس با اجازه! اختری -به سلامت رهام -خداحافظ اختری -خداحافظ و از اتاق بیرون
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 8
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 9
  • بازدید امروز : 3
  • باردید دیروز : 8
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 11
  • بازدید ماه : 11
  • بازدید سال : 16
  • بازدید کلی : 307